یک خیاط خوش شانس وقتی لولای مایلوو خیره کننده برای تغییرات به آنجا می رود، شگفت زده می شود. پس از کمی صحبت، همه چیز گرم می شود زیرا او بیدمشک تنگ و ادرار خود را در معرض دید او قرار می دهد. او مشتاق است که او را راضی کند، و یک جلسه لعنتی وحشیانه به او می دهد که او را از خوشحالی فریاد می زند.